روزی روزگاری، پشت کوهها دهی بود بیرنگ و خاکستری. خانهها، آدمها، جادهها و حتی گلها و درختها بی رنگ و خاکستری بودند. در این ده دختری زندگی میکرد به نام ابریشم. ابریشم هر روز صبح با دوستانش دور هم جمع میشدند و تا غروب قالیهای خاکستری میبافتند.
مردهای ده گلههای خاکستری را برای چرا به دشتهای خاکستری میبردند و نزدیک غروب باز میگشتند. زنهای خاکستری ده، از ده صبح نخهای خاکستری میریسیدند تا دخترانشان فرشهای خاکستری ببافند. غروب خاکستری بود، طلوع خاکستری بود و حتی رنگینکمان بعد باران بهاری خاکستری بود. آدمها شکایتی نداشتند و به زندگی خاکستریشان ادامه میدادند.
تا اینکه روزی اتفاق عجیبی افتاد، یک روز صبح که ابریشم داشت برای قالیبافی به کارگاه میرفت چیز عجیبی، چیز خیلی خیلی عجیبی دید که نمیدانست اسمش چیست. چیزی که او دید یک پروانه خوشرنگ و رنگی بود. پروانه با رنگهای زیبایش زیر نور آفتاب پر میزد.
ابریشم که نمیتوانست از او چشم بردارد شروع کرد به دنبال کردنش، پروانه پرواز کرد و پرواز کرد و ابریشم بدون اینکه متوجه باشد کجا میروند به دنبال پروانه رفت و رفت و رفت تا اینکه دور و برش را نگاه کرد و چیزی دید که نمیتوانست باورش کند.
این زیباترین چیزی بود که ابریشم در زندگی کوچکش دیده بود، رودخانه و درخت و گلها همگی رنگی و شاد و زیبا بودند. و آنجا پر از پروانههای رنگی و زیبا بود. ابریشم به دنبال کردن پروانه ادامه داد تا به درختی تنومند و بزرگ رسیدند.
پروانه به داخل درخت رفت و ابریشم به داخل حفرهای که پروانه داخل آن شده بود سرکشید و صدها پیله پروانه دید که هرکدام یک رنگ متفاوت بودند. مشتش را به داخل درخت برد یک بغل پیله رنگی زیبا داخل دامنش ریخت.
ناگهان درهای جدیدی به روی ابریشم گشوده شد، دنیای رنگی او شاد و پر امید بود. ابریشم نمیدانست از خوشحالی چه کار کند، میخواست زودتر به ده برسد و فریاد بزند و همه ده را خبر کند. با دامنی پر از پیلههای رنگی، یک نفس تا ده دوید و همه را صدا کرد: بیایید ببینید پشت تپهها چه چیزهایی پیدا کردهام.
مردم با بی اعتمادی جمع شدند و به پیله ها چشم دوختند. از میان جمعیت پیرمردی به جلو آمد و گفت: اینها را از اینجا ببر. ما نمیخواهیم در دهمان این پیلهها را داشته باشیم. ما میخواهیم همانطور که قبلا بودیم بمانیم.
ابریشم نمیتوانست باور کند. اشکریزان پیله ها را به خارج از ده برد و روی سنگی نشست و به آنها چشم دوخت تا ناگهان فکری به سرش راه یافت و تصمیمی گرفت. بزرگترین تصمیم زندگیاش را.
فردا صبح زود، که با دوستانش به سمت کارگاه میرفت، همه از او درباره پیلههای رنگی پرسیدند. به دوستانش گفت که پیلهها را جایی خارج از ده پنهان کرده و میتوانند بعد از کار همه با هم به آنجا بروند و با این پیلههای رنگی نخ بریسند و با نخها برای خودشان فرشهای رنگی ببافند.
دخترها همه خوشحال شدند و موافقت کردند. از آن روز، هر روز دختران ده به خارج از ده میرفتند و از پیلهها نخ میریسیدند و با نخها فش میبافتند. آنها سرپناهی برای خودشان درست کردند که از باد و باران در امان بمانند.
اولین فرشها که بافته شد، چشمهای همه آنها از زیبایی چشمگیر این فرشهای زیبا و رنگی خیره ماند. فرشها را با خود به ده آوردند و به اهالی ده نشان دادند.
زیبایی فرشها خیره کننده بود و زنی از میان جمعیت گفت من این فرش را میخواهم. وفتی فرش را به خانه آن زن بردند و پهن کردند اتفاق عجیبتری افتاد. ناگهان تمام خانه رنگ گرفت و رنگی شد.
خانههای اهالی ده یکی پس از دیگری رنگی شد. اهالی ده رنگی به ابریشم کمک کردند و به جای سرپناه خارج از ده برای او سرای زیبایی ساختند و آن را سرای ابریشم نامیدند.
تمام ده به تماشا آمده بودند و حیرتزده مینگریستند. اهالی ده یکییکی فرشهای ابریشم را از دختران ده گرفتند و به خانههای خود بردند.
حالا همه ده رنگی و درخشنده بودند و رنگین کمان زیبایی بر فراز ده میدرخشید.